سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

عشق بی پایان

اولین باری که دستتو به سمت شیشه شیرت بردی!!!

عشق مامان سلام گلم...   چند وقتی میشه که وبلاگتو آپ پدیت نکردم...این روزا نزدیک عیده و مامان یکم کار داشت...البته فقط کار   نبود، راستشو بخوای اصلا حوصله نداشتم...من و شما هر روز تو خونه تنهاییم و تقریبا هیچ جا نمیریم...پنج   شنبه من و شما و بابا رفتیم بیرون تا یکم خرید کنیم ولی هنوز 10 دقیقه نبود که از خونه اومدیم بیرون که   کلی گریه کردی جوری که اصلا نمیتونستم آرومت کنم ، بخاطر همین مجبور شدیم برگردیم خونه...به   محض اینکه اومدیم خونه و من لباساتو عوض کردم شروع کردی به خندیدن و شیطونی کردن...عزیزم اصلا   دوست نداری دور و برت شلوغ باشه یا جایی غیر از خونه ی خودمون باشیم...
25 اسفند 1392

اولین مسافرت امیر حسین به شمال

کوچولوی من سلام   خوبی عشق من؟الهی مامان فدای اون شکل ماهت بشه.    بعد از 15 ماه بلاخره من و شما همراه بابا حسن رفتیم شمال(بابل)... من هم خیلی دوست داشتم   بریم شمال ،( آخه خیلی از یکنواختی خسته شده بودم )، هم سختم بود بریم چون تصور میکردم شما   پسر گلم توی مسیر خیلی اذیت میکنی ولی شکر خدا اصلا اونجور که تصور میکردم نبود و از زمانی که    حرکت کردیم تا موقعی که رسیدیم ساری خواب بودی.   ببینم وروجک، شمال خونه ی بابا حاجی بهت خوش گذشت ؟ من که مطمینم بهت بد نگذشته ، چون که   حسابی روبراه بودی و واسه ی عمو حسین و بابا حاجی خودتو حسابی شیرین کرده بودی. ...
13 اسفند 1392

به خاطر داشته باش

    فرزند عزیزم:   آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،   اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،   اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است،   صبور باش و درکم کن.   یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم.   برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… .   وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن.   وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر.   وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی ح...
12 اسفند 1392

آخه تو چرا مریض شدی؟!

عشق مامان سلام گلم.   دو سه روز بود که اصلا حال نداشتی و همش از چشمات و بینی و دهنت آبریزش داشتی .همش گریه   میکردی و به سختی شیر میخوردی. چهار شنبه خاله زری اومد خونمون و باهم رفتیم خونه ی مامان   جونی. چون محیط واست عوض شده بود یکم سر حال شدی ولی موقت بود و دوباره شروع   کردی به گریه کردن...کلافه شده بودم ، نمیدونستم باید چیکارت کنم ...دکتر هم که نرفته بودیم چون تا   اون موقع شب حالت بد نبود و چشات به اون شدت قرمز نشده بود... خلاصه همین که داشتم با   دستمال اشکای نازتو پاک میکردم متوجه شدم دستمال صورتی شد حس کردم خونه و واقعا هم بود!   کلی گریه کردم و همه ی و...
12 اسفند 1392

اولین باری که سوار رورویک شدی

سلام نفس من. سلام پسر من   طبق معمول امشب حوصلت سر رفته بود و همش نق میزدی. بس که من و بابا جون شما رو تو خونه راه   بردیم و توی اتاقت بردیمو آوردیم خسته شدیم. تا اینکه تصمیم گرفتم رورویک تو از اتاقت بیارم بیرون و تورو   بشونم توش... اولش تصور میکردم که اصلا خوشت نیاد ، ولی وقتی تورو گذاشتم توش از خوشحالی کلی   دست و پا زدی و همش به من و بابا جون نگاه میکردی و میخندید...وای که چقدر واسم لذت بخش بود تو   اونجوری میخندیدی...چقدر واسم لذت بخش بود پای کوچیکتو میزدی به سرامیک و یه عالمه میرفتی عقب   ولی انقدر توی رورویک ریزه میزه بودی که مجبور شدم اون پارچه ای رو که توی 2 ماهگ...
12 اسفند 1392

اولین مهمونی تو خونه ی ما بعد از دنیا اومدن تو پسر شیطون

عزیزکم چند وقتی بود که تصمیم داشتیم سر یه فرصت مناسب دایی جونا و خاله جونا و مامان جونی رو   واسه ی شام دعوت کنیم تا بیان خونمون. دوشب پیش دایی مهدی جون همراه زندایی و امیر سجاد از   گرگان اومدن دامغان.منم فرصت رو غنیمت شمردم و از همه خواستم که شام بیان خونمون...   شیرینم ولی تو اصلا پسر خوبی نبودی و از اول تا آخر غر زدی و الکی گریه میکردی. خاله زری هم مجبور   میشد تورو ببره توی اتاقت تا سرگرمت کنه آخه فقط توی اتاق خلوت ، آروم بودی...اینکه نشد گلکم... مگه   میشه مهمونی نریم یا مهمونی نگیریم؟اولین بارت نیست که این کارارو میکنی.هروقتم که میخوایم   مهمونی بریم غصم میگیره چو...
3 اسفند 1392

اولین حرف های پسریه من

عزیز دلم وقتی واسه اولین بار اولین کلمات و به زبون آوردی ، از ذوقم جوری بوسیدمت که دردت اومد و یه   کوچولو گریه کردی ... حالا ببخشید عروسک من ، مامانه دیگه ، بعضی وقتا یه کارایی میکنه که خودشم   پشیمون میشه! آخه دست خودم نیست وقتی میگی ( آآآاآآ.......اوووووووب....اووووو و.....) دلم یه جوری    میشه ، اون لحظه واقعا خوردنی میشی.   امیر حسین درحال صحبت کردن با درو دیوار اتاقش:     بدون شرح!   ...
3 اسفند 1392
1